ظرف غذا را در کیسه ای پیچیدم و از خانه بیرون زدم.خوشحال بودم چراغ زن همسایه خاموش است.کسی نبود که مرا بپاید.حداقل تا وقتی که کوچه را میپیمایم.چراغ سرکوچه چشمک زنان به کوچه نور میتابید. چنار ها دو طرف خیابان به صف شده بودند و شاخ و برگشان شلق شلق کنان هیاهو به پا کرده بودند. باد بر صورتم ضربه میزد و من در فکر بودم که چه چیز در این عصر تاریک پاییزی مرا از خانه بیرون کشانده.چه چیز میتوان نامید این انگیزه را؟.چنار ها تمام شدند و حالا نوبت کاجهاست که با وقار و طمانینه با طنین باد به رقص درآیند. آیا نامش عشق بود؟. به انتهای کوچه ی اول میرسم. در فلزی قفل نبود جوش خورده بود! کوچه را میدوم و خود را به انتهای کوچه ی دوم میرسانم در کوچه باز بود. براستی که این در باید نامی داشته باشد. چه پای فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 123 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 23:13